دانیـــــالدانیـــــال، تا این لحظه: 10 سال و 11 ماه و 30 روز سن داره

دانیــــــال

رویش اولین مروارید

دانیال من    مامان عاشقته عزیزم مبارکت باشه مرواریدات.. آخه صاحب دوتا مروارید شدی همزمان.. دیروز خونه ی مامانی متوجه شدم شکل لثه هات تغییر کرده اما دست زدم دیدم خبری نیست تا اینکه امروز ظهر مثل هرروز که با ما ناهار میخوری یکمی بداخلاقی کردی و خوابت میومد و تا آخر غذاتو نخوردی منم خسته شدم و دادم شما رو به بابا تا آب بخوری و اعصبانیتت بریزه که یه دفعه بابا جیغ کشید دندوناش.. بیا داره صدا میده .. خلاصه کلی بوست کردیم نازت کردیم قربون صدقه ات رفتیم.. و به مامان جونیا خبر دادیم.. انگشت میکشم به لثه ات کاملا حس میکنم دندوناتو نفسم   .. حالا مامان در تدارک جشن دندونی پسرشه  ...
30 آبان 1392

حمام 2 نفره

جانم پسرمممم که روز به روز بزرگتر میشه این اولین حمامی نبود که باهم میرفتیم.. بچه تر که بودی باهم دوتایی تنها رفته بودیم هوا گرم بود و من بعد شستنت حوله ات رو پوشیدم و گذاشتمت توی راکری که بیرون حمام گذاشته بودم و خودم و سریع شستم و زود زود اومدم بیرون و...  اما امروز نمیشد خب.. هم اینکه بزرگتر شدی و هوا هم سرد سرد شده.. این شد خونه رو گرم کردم و شما رو گذاشتم توی روروئکت و خودم رفتم دوش گرفتم .. و بعد شمارو که خیلی متعجب بودی رو آوردم و باهم بازی کردیم توی وانت و در آخر هم وانتو خالی از آب کردم و شما نشستی توی وانت منم حوله ام و پوشیدم و بعدم حوله شمارو و باهم اومدیم بیرون.. کنار بخاری خوابیدی منم لباساتو پوشیدم حال عجیبی داشتی نه ...
25 آبان 1392

محرم

سلام پسر نازنینم.. امسال هم مثل پارسال من از محرم و عزاداری چیزی نفهمیدم.. زود گذشت بدون اینکه حتی مراسمی رو بریم..روز علی اصغر شما طبق معمول که 6 صبح دوس داشتی بیدار شی، بیدار نشدی و مراسمم 6:30 بود و ما ساعت 8 بود که رفتیم خیلی خیلی شلوغ بود و ترافیک.. شما هم لباستو پوشیده بودی و توی بغلم خوابت برده بود بابا گفتش اگه بریم با این ترافیک چند ساعتی موندیم و شما اذیت میشی این بود که بابا رفتش کله پاچه گرفت و رفتیم خونه مامانی و کلی مزه داد ظهرم رفتیم با مامان جون خاله و عمو بیرون شهر(س) .. شب تاسوعا باهم رفتیم خونه ی مامان بزرگم و منم بردمت در حد دور زدن تکیه ع .. آخه شبا وقت خوابته بداخلاقی میکنی دوس داری خونه باشی و آروم بخوابی.. روز تاسوع...
25 آبان 1392

شروع 7 ماهگی و اتفاقات

آخ آخ مامان بمیره واسه پسرش.. مریضیت خیلی سخت شد مامان، بازم بردم دکتر و بازم تشخیص دفعه قبل... سرفه هات شدید میشد و بالا میاوردی که اشکای مامان میریخت.. نبینم دردتو عزیزم..که  باعث شد ما 1هفته خونه مامانی بمونیم و واکسن 6ماهگی شما 11 روز عقب بیوفته..  جشن 6ماهگیت هم عزیزم یه شب خونه مامانی گرفتیم و زیاد اذیتت نکردیم آخه هنوز سرحال نبودی.. برای واکسن هم گریه کردی اینقده که یه لحظه نفست بالا نمیومدم.. و یک روز کامل هم تب داشتی که با استامینوفن کنترلش کردیم اما در کل مثل 2 ماهگی اذیتت نکرد پسرم..  وزنت 8550 بود با لباس  .. روزی که واکسن زدی،عصرش بابایی ضربان قلبش بالا رفت و به اورژانس و بیمارستان کشید اما خداروش...
25 آبان 1392

بازم سرماخوردگی

پسرم نانازم روح من عشق من.. مامان خیلی عاشقته.. الان که برات مینویسم باز سرماخوردی و چند روزه خونه مامانی هستیم .. خدا منو بکشه که از من گرفتی  سرفه های خیلی شدید میزنی دفعه پیش خیلی طول کشید تا خوب شدی آخرشم گفتن حساسیته و الانم همینطور.. یکمی اوضاع بهم ریخته شده.. رفتیم کیش بابایی کلیه اش درد گرفت و نشد کلی جاها بریم اما همینم خوب بودش.. تو ام گل پسری بودی و دل همه رو با اون خنده های نمکیت میبردی .. زمانی نمیشد بریم بیرون هتل من شما رو با کالسکه ات میبردم لابی هتل و توام برای هرکی که از کنارت رد میشد لبخند میزدی و این میشد که باهات بازی میکردن از یه کوچولو گرفته تا یه پیرمرد 80 ساله توی فروشگاه .. قربون اخلاقت بره مامان..  خ...
7 آبان 1392
1